پیوندهای مهم

 

 

  

 
 

  

 


 

X
اخبار

چهار پرده ی سوگوار از تعزیه ی عزای یک همکار!

خوانده بودم که "حج" یعنی قصد و آهنگ؛ یعنی اراده و عزم رفتن، راه یافتن، رسیدن... تو اما به کجا می رفتی؟ به ریشه ی نام نازنین ات آیا؟ که در این سفر، تو "عبدالله" ترین بنده ی خدای کریم بودی... که مدینه، آیینه بندان صفت "عبدالله" است و پیامبر خاتم (که سلام خاکیان و درود افلاکیان بر او باد) پیش از آنکه محمّد باشد، پسر "عبدالله" است و قبل از آنکه رسول باشد، "عبد خدا" است به گواهی سلامنامه ی هر نماز مسلمانان.
سه شنبه 10 آذر 1394
7014

بِسمِ اللهِ النُّور

 

چهار پرده ی سوگوار از تعزیه ی عزای یک همکار!

 

 

همی گفتم که خاقانی، دریغاگوی من باشد

دریغا زان که من گَشتم، دریغاگوی خاقانی!

 

جامه ی سپید احرام که بر تن کردی، چلچله ی سپیدپوشی شدی کوچیده از دنیا با پیغام بهار بر لب؛ و برکتِ لبیک بر لبان ات نشست در صفای میقاتِ ملاقات با خدا.

بی آنکه بخواهیم، بی آنکه بدانیم نام همه ی ما را گفته بودی در گوش گنجشک های مسجد شجره که زبان ذکرشان به تسبیح خدای لاشریک، موسیقی مداوم و دلنشین این مسجد است.

خوانده بودم که "حج" یعنی قصد و آهنگ؛ یعنی اراده و عزم رفتن، راه یافتن، رسیدن... تو اما به کجا می رفتی؟ به ریشه ی نام نازنین ات آیا؟ که در این سفر، تو "عبدالله" ترین بنده ی خدای کریم بودی... که مدینه، آیینه بندان صفت "عبدالله" است و پیامبر خاتم (که سلام خاکیان و درود افلاکیان بر او باد) پیش از آنکه محمّد باشد، پسر "عبدالله" است و قبل از آنکه رسول باشد، "عبد خدا" است به گواهی سلامنامه ی هر نماز مسلمانان.

از کجا آمده بودی؟ از نقده؛ چه بامسمّاست اسم تو! نَقَده یعنی نقش و نگار و ملیله و زیباکاری روی پارچه... و چه بگویند دوستان در وصف تو با این همه نقش مهربانی که بر پرنیانِ خاطرمان نشاندی و رفتی؟!

از کجا آمده بودی؟ از مهاباد؛ اشتباه نگویم اگر، در بُرهان قاطع خوانده ام که "مهاباد" گویا پیامبری از عجم بوده با کتابی به نام "دساتیر"... تو اما پیغامبرِ دلِ این همه جامانده ی سفر شدی و ما یقین داشتیم که نام ما را می نوشتی بر خاک خیس مناجات؛ در صحرای عرفات.

عبدالله جان! سلام.

ببخش اگر دیر آمد این "سلام" بر لبان این قلم که برای واجبِ همین سلام، گفتن مستحبّات اخلاق نیک تو، واجب تر بود!

سلام رفیق روزهای روشن و همیشه در یاد... سردفتر یک مهاباد!

در کدام قاب بنشان ام نام هزار خاطره ی تو را؟

پرده ی اوّل:

این مرد باوقار که آنجا کنار هیأت مدیره نشسته، سینه ای پر گفت و گو دارد از فراز و فرود این همه سال خدمت در دفتر اسناد رسمی. میانه سالی را رد کرده اما به جامعه ی مَجازی وبلاگ نویسان دفاتر اسناد رسمی که پیوسته، قلمی جوان و بانشاط دارد. آتش گیرای کلام اش شمع باور روشن می کند در جان مخاطب. او سردفتر یک مهاباد است. با آن قد و قامت رشید، کوهواره ای است از تواضع و البته دیوانی پربرگ از قصیده های ناتمام روزهای رنج سردفتری. یک تنه هم "تاریخ گویا" است هم "سند هویدای" این حرفه، یعنی سردفتری. در کنارش می توان ایستاد و عکس یادگاری گرفت و بزرگ شد... همشهری هفت چشمه ی نقده است و مثل چشمه ای جوشان می مانَد از علم و دانایی.

بچه ی آذربایجان غربی است؛ با همان صفای کوهساران اش؛ رودخانه های اش و مردمانی که انگار قلب هاشان گواهی می دهد هم قبله اند با من و تو به آیین مسلمانی حتی اگر هنگام نماز، دست های گره خورده شان بگوید که سُنّی مذهب اند اما همین یک "عبدالله خادمی" کافی است که ضرب المثل وحدت و مودت و علمدار ادب سَلمانی و آداب مسلمانی باشد.

 

 

پرده ی دوم:

روز انتخابات کانون سردفتران و دفتریاران است در اُستان آذربایجان غربی. این نخستین بار است که انتخابات در این اُستان برگزار می شود. این را "جوان کیا" می گوید؛ مدیر کُلّ ثبت اسناد و املاک این اُستان و اضافه می کند که تعداد شرکت کنندگان در این انتخابات 290 نفر است و خوشحال است از باشکوه بودن مراسم انتخابات.

رأی گیری ها شروع شده و تا عصر هم ادامه داشته. منتظر نتایج انتخابات هستیم اما کسی برای نفر اولی این مشارکت صنفی و ثبتی، نقشه نکشیده! همه می دانند رتبه ی نُخُست انتخاب متعلق به کیست! اسم "عبدالله خادمی" از صندوق های اخذ رأی بیرون می آید؛ نفر اوّل است با 127 رأی... و دومین نفر از انتخاب شدگان، یک سردفتر محترم دیگر که با اختلاف چشمگیر 89 رأی، در جایگاه دوّم نشسته! همه ی همکاران ، دانش و خردمندِی، صداقت کاری و سلطه و احاطه ی خادمی را به کار سردفتری، گواهی می کنند و انگشت ها، پای سند دوستی با او را مُهر کرده اند. عبدالله خادمی را می گویم او که رفته بود تا در صحرای منا، سند بندگی اش را مُهر کند... او که رفت و نیامد!

پرده ی سوّم:

مهمان ها یک به یک می آیند؛ امروز نُهمین همایش وبلاگ نویسان جامعه ی مجازی سردفتران اسناد رسمی برگزار می شود و من، مسئول کمیته ی اجرایی مراسم هستم. خدا می داند، یک چشم ام لبخند است و دیگری گریه! خدا کند کسی سراغ اش را نگیرد. خادمی را می گویم او که احرام بند بادیه ی بندگی شده بود.

نفس ام تنگ است. خدا کند کسی نپرسد آن عکس قاب گرفته ی "دوست" که روی آن صندلی و رو به حضّار، لبخند می زند چرا غایب است. خدا کند تذکر ناآرام پسرش که گفته بود: (کنار عکس پدرم نوار مشکی نگذارید)، درست از آب در بیاید و آن نفر صد و بیستم فهرست مفقودین منا، نزد ما بازآید!

نذر کرده ام خدایا که اگر خادمی، صحیح و سلامت باشد، این گروه وبلاگ نویسان را به پابوس سلطان طوس بِبَرَم. و باز گام گریه بر چشمان ام می نشیند از دیدار هشتُم وبلاگ نویسان همکار، در مشهد و کنار آن امام همیشه بهار.

خادمی با خودروی خودش آمده بود؛ این همه راه؛ از آذربایجان غربی تا مشرقِ ملاقات ما، در مشهد. در راه بازگشت، تصادف هم کرده بود؛ خودرو اش خسارت هم دیده بود اما ملول نبود و بااعتقاد می گفت: ارزش اش را داشت! ارزش دیدار دوستانی که پشتِ پرده ی فضای مَجازی بودند و حالا در دسترس حقیقت. می گفت این وبلاگ ها، نسخه ی درمان "درد مُشترک" ما هستند و داروی همه ی ما سردفتران، "درک مُشترک" است.

چه راست می گفت و به چه راه راستی قدم گذاشت. خادمی را می گویم آن سکوت همیشه در فریاد؛ سردفتر یک مهاباد!

پرده ی چهارم و آخر:

خبری آمد و مثل شهاب، آسمانِ دل دوستان را سوزاند. خبری آمد و دل ما را داغدار کرد مثل دفترخانه ی یک مهاباد که روح سردفترش در منا ماندگار شد. اربعین عزای امام عاشورا (سلام الله علیه) نزدیک است و من به یاد آن امامی که همه ی عشق اش را در عرفه، پای جَبَلُ الرُّحمه، گریه کرد و شربت سجده های اش را به خاک عرفات بخشید... رفت و با خود، کعبه را به کربلا بُرد. اربعین در راه است و من، هم یاد اباعبدالله (علیه السّلام) هستم و هم، یاد عبدالله!

یاد عبداللهی که در آن کشاکش بدن های خسته ی دَهُم ذی حجّه، در آن حجمِ تنگِ نَفَس ها و جان ها، در آن هنگام که حوله ی احرام اش، جامه ی کَفَن اش می شد، حتماً به عُمرِ رفته ی سردفتری، فکر می کرده. حتماً می گفته ارزش اش را داشت آن همه رنج کارکردن در دفترخانه تا حقی را مُستند کردن و به دست صاحب اش سپُردن. ارزش اش را داشت اکنون و در این صحرای غریب، دور از وطن، مُردن اما با دلی آرام و دست و دلی نیالوده به حقُّ النّاس، پروردگار را ملاقات کردن.

... خاطرم از ازدحام این همه بُغض، این همه حرف ناگفته، این همه تصویر (که در سپیدی جامه ی احرام و سُرخی خون به ناحق ریخته شده ی حاجیان دشت منا، سر در گُم است)، به بن بست می رسد. شاید دستِ آرزو، مرا از این تنگنای دلتنگی بیرون کَشد. می خواهم یک آرزو کنم؛ این آرزو حقّ ماست مایی که بخت آنرا هم نداشتیم تا پیکر مُتبرک به لبیک شهادت همکارمان را لمس و با او خداحافظی کنیم! ... می خواهم یک آرزو کنم اما پیش از آن، لازم است از همه ی شما همکاران یک سوال بپرسم و از شما پاسخ بگیرم؛ درست مثل مواقعی که پیکر مسلمانی را تشییع می کنیم!

می خواهم بپُرسم:

- آیا به پاکدامنی و صفای حاج عبدالله خادمی، گواهی می دهید؟

- آیا پای سند دوستی با او را با دو رکعت نماز "لیله الدّفن" امضاء می کنید؟

- آیا به شیوه ی صندوق های اخذ رأیی که لبریز از اعتماد و انتخاب عبدالله خادمی بود، صندوق ذخیره ی آخرت آن زنده ی همیشه در یاد، سردفتر یک مهاباد را با برگه های فاتحه و اخلاص و صلوات، پُر از برکات می کنید؟

 

 

- آیا باورتان می شود ، عبدالله خادمی در همایش های بعدی، از روی یک صندلی خالی، به گرمدلی، وفاق و دوستی ما برای بهتر شدن محیط دفاتر اسناد رسمی، می نگرد؟

... اربعین نزدیک است. با حسین بن علی بن ابیطالب (علیهماالسّلام) عهد می بندم تا زنده ام، بی یاد عبدالله، دعای عَرَفه نخوانم؛ بی یاد عبدالله، قُربان و غدیر را عید نگیرم؛ بی یاد عبدالله، در عزای امام عاشورا و شُهدای کربلا نَگریم؛ بی یاد عبدالله، به چلّه نوشی اشک های عزای اربعین نرَوَم ...

 

ستاره ی پنجم : و اما ؛ برای اینکه یاد و خاطره ی یار ِ سفرکرده ، همیشه مقابل چشمان مان باشد ، ستاره ی پنجم را بر تارک "بنچاق" می نشانم به اسم ِ "عبداله خادمی" و به رسم ِ دوستی ، تا فراموش نکنم مهر ِ وافر ِ او را و دغدغه ی همیشگی اش نسبت به جامعه ی مجازی دفاتر اسناد رسمی .

 

برای خاتمه ی این دردنوشته ی خسته جانی، چه بهتر از غزل غم دار زنده یاد "عماد خراسانی" که دستگیر دل سوگوار ماست در این سطرهای طوفانی؛ در این وداع اشکبار با عبدالله، حاجی جانباخته ی ایرانی:

 

کجا رفتی که رفت از دیده ام دل

به دُنبال غم ات منزل به منزل؟

کجا رفتی که خون ام خورد هجران

کجا رفتی که کارم گشت مُشکل؟

به دریایی فکندی خویشتن را

کزان، موجی نمی آید به ساحل!

سر خاک ات ببارم آنقَدَر اشک

که چون روی ات، گُلی روید از آن گِل!

 

آذرماه 1394 و صفر 1437

به روایت خورشید و ماه

فرامرز جمشیدی

سردفتر 555 تهران

 

بنچاق